راستش رو بخوای من همیشه دلم تنگه. فکر میکنم نباید اسم دلتنگی رو بذارم روش. حسرت کلمهی مناسبتریه. همیشه حسرت رابطهی نداشتهامونو میخورم. گاهی با منطق و مثل یک زن سی و چند ساله و با لبخند و گاهی مثل یک دختربچهی پنج سالهی لوس که تو شهربازی براش پشمک صورتی نخریدن. اومدی شهربازی دیگه! سوار ترن شدی. اشکالی نداره اگه تمام شهربازی برای تو نباشه دختر کوچولوی من.
میخوام یه داستان بگم از کسی که هر روز غرق میشد در عدم حضور کسی که دوستش داشت. از یه جایی به بعد دست و پا هم نمیزد. فقط اجازه میداد آب ریهها و چشمها و گوشهاش رو پر کنه و عضلاتش رو رها میکرد و میپذیرفت که اون پرتوی نور فقط انعکاس یه آینهاس.
شروع این قصه کجا بود، یادم نیست ولی آخرش. حتی هنوز نفهمیدم آخرش رسیده یا نه. اصلا میرسه؟ تموم میشه واسم؟
حالم از چسناله کردن بهم میخوره.
درباره این سایت