سر کلاس سالیدورک بودم. هوای کلاس گرم و خفه بود. چراغها خاموش بودند و صدای فن لپتاپ بچهها، صدای مدرس را در خود گم کرده بود. بغل دستم نگار سرش را روی میز گذاشته و خوابیده بود. به پردهی سفید رنگ و نشانگر موس روی آن نگاه میکردم. حواسم اما جای دیگری بود. شهر دیگری. ۴۵۰ کیلومتر بالاتر. در یک خانهی کوچک با پنج نفر جمعیت. حواسم پیش صدا و دستهایش و دینامیک بدنهایمان بود. گوشی زنگ خورد. خودش بود.
پ.ن گفت نمایشنامهی محبوبم را پیدا کرده و خریدهست. امروز روز قشنگی بود :)
درباره این سایت