اون لحظه که با چشمهای پر از اشک لبخند دردناکی زد و گفت: صبا تو خیلی تنهایی»، اون لحظه برای من نقطهی آغاز بود. آغاز کنار اومدن با این انفراد.
گفت آدما برات تاریخ انقضا دارن. از یه جایی به بعد سرعت رشدشون نسبت به تو کند میشه یا کامل متوقف میشن و تو ازشون خسته میشی. حق داری ولی انعطاف بیشتری به خرج بده. از هنرش، از حضورش، از عشقی که بهش داری لذت ببر. حرفاش تکراریه ولی میتونی رو چیزای دیگهش حساب باز کنی.
گریه میکرد و میگفت میفهممت صبا. خیلی دوسش داری. انتظار ندارم بتونی صددرصد گذشته رو پشت سر بذاری ولی سعی خودتو بکن. داری تو دوراهی عقل و احساست نابود میشی. این شک و تردیدها داره تو رو از درون میخوره.
بهم گفت مهارتی دارم که حرفهایترین روانشناسها هم به سختی میتونن ازش استفاده کنن. اینکه سامر میتونه پیش من حرف بزنه.
با اینکه عین یک ساعت رو داشتم گریه میکردم الان حالم خوبه :)
درباره این سایت