فکر میکردم یک روزهایی سگ سیاه افسردگی کنارم که نه، روی خودم دراز میکشد و نمیگذارد تکان بخورم. خیره به سقف روی تخت گریه میکردم و به جهان و به خودم بدوبیراه میگفتم.
اما نه. سگ سیاه افسردگی نبود. تو بودی. فکر حماقتهای تو، کسی که دوستش داشتم مرا فلج میکرد. روزها و هفتهها گریه میکردم که آخر برای چه؟! چه تفکری در ذهن تو باعث افتادن این اتفاقات شد. چطور میشود یک نفر به آن مسائل اهمیت ندهد.
سالها پیش به بلوط گفتم اگر قرار باشد کسی را دیگر دوست نداشته باشی، کلید را میزنی و تق! همه چیز خاموش میشود. آن روز خودم هم به حرفم اعتقاد کامل نداشتم ولی دیروز وقتی با یک بیخیال مهدی» به صبا» گفتنِ ناله مانند یک فرد ترامادول خورده همه چیز خاموش شد، خودم را باور کردم. امروز صبح که از خواب بیدار شدم نه دلتنگی بود نه دوست داشتن نه غم. هنوز کنجکاو طرز تفکر پشت رفتارهایش بودم ولی اهمیتی نداشت. طوفان سهمگین بیتفاوتی در راه بود.
درس آخر این رابطه اینکه صبا اولویت اول است. طرف هر چقدر هم مریض باشد هر چقدر هم اوضاع و احوالش رعایت بخواهد، من و خوب بودنم اولویت داریم.
پایان زندگی شما آقای کارگردان در مرکز احساسات مغز من.
نقطه.
درباره این سایت