پرسیل



از قشنگیای خونه‌تی میتونم به این اشاره کنم که من و مامانم مات و مبهوت داشتیم حوله‌ای که نوی نو بود و بابا داشت باهاش دیوار رو تمیز می‌کرد نگاه میکردیم. انقدر شوکه شدیم بودیم که حتی جیغ و دادم نکردیم. آخ جون عید داره میاد :)


به طور منطقی به این نتیجه رسیدم که ما برای هم ساخته نشدیم و نمیتونم با هم باشیم و این ضعف کردنای من براش فقط کار رو موقع خدافظی سخت تر میکنه همین. این ارزوهای دور فقط کارو سخت میکنه. عکسایی که ازش گرفتم.

عکسی که امشب خواب بود ازش گرفتم و با دیدن لبخند ن گفت قربونت برم. یه غم سبکی پهن شده رو زندگیم. میگذره صبا خانم. اینا هم میگذره


خالی از هر گونه ایده برای اجرایی که تو دورهمی سپندارمذگان دانشگاه دارم. جوری مغزم قفل کرده که حتی برای درک جملاتم به تلاش دوچندان معمول احتیاج دارم. اگه میتونین حتی کوچکترین ایده‌ای بدین ای‌دی تلگرامتونو کامنت کنین. من واقعا الان نیازمند کمکتونم.

 

پ.ن داشتم فک میکردم تو نیمه‌ی گمشده‌ی منی؟ اگه نیستی این همه وقت و انرژی‌ای که برات هزینه کردم ارزشش رو داشت؟ تو the one هستی؟ فک نمیکنم باشم عزیزم.


از قشنگیای خونه‌تی میتونم به این اشاره کنم که من و مامانم مات و مبهوت داشتیم حوله‌ای که نوی نو بود و بابا داشت باهاش دیوار رو تمیز می‌کرد نگاه میکردیم. انقدر شوکه شدیم بودیم که حتی جیغ و دادم نکردیم. آخ جون عید داره میاد :)


خب شب اول اجرا تموم شد و من الان که فردا صبحشه کلی انرژی دارم و اصلا خسته نیستم. خوب پیش رفت. تبریک میگم به خودم. سبحان ازم کلی تعریف کرد و من از شدت ذوق داشتم سکته میکردم :) آقای کارگردان هم راضی بود به نسبت. فقط یه جمله اونم در حالی که داشت یه جای دیگه رو نگاه میکرد گفت صبا بهتر از غزل بازی کرد. و این تعریف کافیه. کاملا کافیه.


_ نگام کن. میگم نگاه کن منو. صبا منو نگاه کن.

و بعد چون محدودیت فیزیکی داریم با گوشی (به جای دست) چونه‌ی منو برد بالا که نگاش کنم.

خیلی خیلی خیلی سردرگم.

دیروز لباسی که گفته بودم رو پوشید. انتظار، قلب مرا چون پرده‌ای نازک می‌لرزاند و در رویایی مداوم سیر می‌کنم»


مطلع شدیم که پارتنر من توی تئاتر رقص کاغذپاره‌ها قراره انتقالی بگیره و همین آخر هفته بره یزد برای همیشه. نه تنها اپیزود ما، که کل اجرا کنسله. دیشب من و پویا پشت صحنه که نشسته بودیم کلی گریه کردیم و من با آرایش ریخته اومدم رو صحنه :) که البته به درک. صال داره می‌ره :((((

کانون خالی خالی میشه. همه رفتن.


وقتی منظره‌های پشت اتوبوس دارن با سرعت رد میشن و تو مرکز ام‌اس اصفهان رو از پشت شیشه میبینی و روتو برمیگردونی که صبح قشنگ بارونی که با فکرِ ممد خنده‌دار شده، خراب نشه. بعد فک می‌کنی دیدن مرکز ام‌اس ناراحت‌کننده‌تره یا ندیدنش؟ نبودنش؟ دوباره صورتتو برمیگردونی سمتش که دقیق ببینیش. دیگه رد شدی ولی.


گوشیمو گرفت. اهنگای Most played رو دید. لبخند زد گفت اینا رو که همه رو من فرستادم :) غرور احمقانه‌ای که آدما وقت ابراز علاقه دارن رو من ندارم. با احساساتم و خودم روراستم و تایید میکنم که آهنگایی که برام فرستاده رو بیشتر از بقیه‌ی آهنگا گوش دادم. خیلی قشنگه که. چرا مغرور باشیم.


تو تاکسی نشستیم. اروم. بیرون شلوغ پلوغه ولی ما دور از هیاهو تو حباب سکوت خودمون اروم نشستیم. سرش روی شونه‌ی منه. افتاب لاجونی ساعت چهار و نیم اسفند افتاده روی صورتامون. نگاه من به اینه‌ی جلوی ماشینه نگاه اون به من. میگه رنگ رژت خیلی قشنگه. میخندم. سکوت. میگه لبات یکی از اعضای قشنگ صورتته. میخندم. میگم میدونم. سکوت. 


شونه‌ی سمت راست من دیشب به یه عفونت شیرین دچار شد. از زیر پنج لایه چیز زیادی حس نکردم ولی گناه دلچسبی بود. اما مگه همه‌ی گناها در ظاهر دلچسب و دوست‌داشتنی نیستن؟

می‌بوسی‌ام در دار و گیر انتحاری‌ها

پ.ن انتحاری استعاره از دعوایی که داشتیم میکردیمه.


گفت همیشه انکار کن. همه چیو انکار کن.

گذشت.

گفتم خب من شرطو بردم بیست تومنو بده. گفت حرامه. گفتم اشکال نداره بده. گفت این همه غذا خریدم پولشو بده. گفتم ده تومن قیمه‌ی اون روزتو بده. گفت چی؟ من اصلا تا حالا قیمه نخوردم. و اینگونه بود که مادر انکار رو با فرزند خود باردار کرد :))


اجرای دیشب من تشکیل شد از حال بدی که به خاطر مری و ممد داشتم، حال بدی که به خاطر دیر رسیدن عَرِض، ویالونیست همراهم، و شهرزاد، مجری برنامه، و دوستام داشتم. حال بدی که به خاطر حال بد الی داشتم. حال بدی که به خاطر استرس اولین اجرا بودن داشتم. و در نیمه‌ی اجرا فراموش کردن روشن کردن شمع و وقتی که خواستم روشنش کنم روشن نشد و وقتی که روشن شد باد خورد بهش خاموش شد و من هیچ من نگاه به ملتی که وسط اجرای احساسی و گریه‌هاشون از خنده ترکیدن. منم خندیدم. خنده خوبه. اشکای ادمو جبران می‌کنه. می‌فهمیدی نگات می‌کردم بعضی جاها. بعد اجرا که خواستم برم نذاشتی. گفتی چرا حالت بده؟ شونه‌هامو انداختم بالا. گفتی نرو دیگه. گفتم حالم خوب نیست می‌خوام برم. گفتی صبر کن من نورو درست کنم میام حالتو خوب می‌کنم. و من حالم همیشه کنار تو خوبه پسر. گفتی متنو کی نوشته بود. گفتم من. گفتی خیلی اجراتو دوست داشتم. گفتی کاش شام میومدی باهامون بیرون. تو پسر شه‌ی مهربون جذاب من. گفتم مرضیه موافقت کرده که شما دوتا رو با هم آشنا کنم :) نگاه خیره‌ی سرزنش‌گرت.

دیشب با همه‌ی افتضاحاتی که به بار اومد شب خوبی بود. جای صال خیلی خالی بود ولی.


روزی پنجاه بار با خودت تکرار کن که ما تو رابطه نیستیم. اینجوری دیگه حساسیت‌های بی‌خودی نشون نمیدی، اذیت نمیشی، اذیتش نمی‌کنی، از زندگی لذت می‌برید و همه چیو به خوبی و خوشی تموم میکنین.

پ.ن از بین کسایی که داستان ما رو کمابیش میدونن فقط مامان حق رو به ممد داد. گفت صبا آدم کسی رو که دوست داره اذیت نمیکنه. من دوسش دارم و اذیتش میکنم. من خیلی بی‌رحمم که با وجود دونستن اینکه حالش بد میشه بازم جلوش گریه میکنم و میذارم بفهمه ازش ناراحتم.


نمیدونم چرا سردردهای وحشتناکم دوباره برگشتن. الان که همه چی خوبه اخه! بهونم واسه توجیه دردای قبلی فکر و خیال زیاد بود (تو بازه‌ی بین دو ترم و اول این ترم میشد حدودا) حالا که با همه در صلح مطلقیم و زندگانی بر وفق مراده. جدای از اینا من امشب دوباره معده درد گرفتم و فک میکنم شاید از یه درد ساده‌ی عصبی یا حتی ویروسی متفاوت باشه. خلاصه که من چرا انقد مریضم همیشه؟


گل نرگس روزایی که من تو اوج احساساتم نسبت بهت بودم، به آینده امیدوار بودم، انگیزه شده بود بنزین و من با ۲۰۰ تا توی یه کوچه‌ی شلوغ تنگ که تهش یه دره‌اس میروندم. بوی دستات و دود و سونات مهتاب و بشکن مرا از نامجو. آخرین والتس از کینگ رام. کاناپه‌ی کانون. چشمات. صدات. نگاه خیره‌ی دوست‌داشتنیت.

هوس دست کردن تو موهات.

گل مریم واسه روزای ملایمی که با نبودت کنار اومدم، فهمیدم نباید ایندمو با کسی تصور کنم که هیچ ربطی بهم نداره. کسی که کل ایندشو با مری دیده بوده. روزایی که انگیزه‌ی گمشده داشت کم کم برمیگشت و اهدافم سرعت دور شدنشونو کم کردن. وقتشه از ابی. حرم. صفحه چت نگار و جمله‌ی برام مهم نیست» که هی تکرار میشه. منی که دیگه به لبخند به غم تو نسبت به استوری مری نگاه میکنم. داره میگذره برام خدا رو شکر.

و تو کچل کردی.


منو بخندون. دستمو بگیر و از این کثافتی که توش دارم غرق میشم آروم نجاتم بده. منو بخندون و بخند. بذار رنگای از دست رفته دوباره برگردن. پامو بذار رو سر اون دهنی که همیشه به یاوه بازه. منو بکش بالا مثل شاخه‌های پیچک بالای یه مرداب. دور بازوهام بپیچ. بغلم کن و منو با خودت ببر.


بحث امروز من و نگار و من و الهه و من و رقیه در باب رابطه‌ی جنسی با شریک به جایی نرسید. فقط سردرگم‌تر شدیم. نمی‌دونیم که چرا نباید بهترین سال‌های زندگیمون رو به لذت بردن بگذرونیم. برای کسی که معلوم نیست چقدر وقت بعد سرشو از یه سری مناطقی بکشه بیرون و بیاد توی پاکدامن رو بگیره»! 


چرا انقدر همه جا پست معرفی کتاب و فیلم زیاد شده؟ چی باعث میشه این اعتماد به نفس رو داشته باشیم که فکر کنیم سلیقه‌ی قابل قبولی داریم و میتونیم از یه عده بخوایم دنبال ما حرکت کنن و فلان کتاب رو بخونن یا فلان فیلم رو ببینن؟ جدا از اون. این همه درخواست معرفی کتاب به کجا میرسه؟ واقعا میخونیم؟ یا فقط یه لیست بلندبالا درست میکنیم و بعد از خرید هم انبارشون میکنیم گوشه‌ی اتاق؟


قرار بود این تعطیلاتو آروم باشیم و همینجوری سر کنیم تا تموم شه و حضوری حرف بزنیم. درباره‌ی اینکه من نمیتونم دیگه اینجوری ادامه بدم. یا تماما مال من باشه یا هیچی. به طور مستقیم میگم یا عین دوتا آدم عادی رابطه داشته باشیم یا هیچی. دو ماه کمتر حالمون خوب باشه. چه فرقی داره؟


صدای خدافظ گفتنت تو گوشم میپیچه. تصویر دور شدنت تو آفتاب پشت پلکامه. هوای آفتابی غم‌انگیزترین هوای ممکن برای ترک شدن و ترک کردنه. آفتاب میفته تو چشمات. دیگه نمی‌بینی هیکلشو که قدم به قدم هزار کیلومتر ازت دورتر میشه. فقط اشک میبینی که داره از لای چشمای بستت می‌ریزه. فقط نور میبینی.

الان که برق آفتابه نرو.

نه برو. برو دیگه نمیشه این وضعو تحمل کرد. برو مهدی.


دوست دوران بچگیت عروس بشه و تو هنوز درگیر دغدغه‌های کودکانه‌ی ناشی از عدم رشد عقلی و عاطفی باشی. چرا سین نمیکنه؟ چرا زنگ نمیزنه؟ چرا نمیاد؟ به درک دختر من. اینا واسه آدم آینده میشن؟ بشین درستو بخون به یه جایی برسی. تمرکزت رو از روی دلقک‌بازیا بذار روی مسائل مهم زندگیت. بخند. بخند من ببینمت :))


گفتم دیگه نیا. میخواستم بگم نمیخوام دیگه ببینمت. حتی تصادفی. دیگه حتی اندازه‌ی قبل دوسِتَم ندارم. شاید صرفا یه حس عادته که واسه جدی شدن وسط خنده‌هات ذوق میکنم. گفتم به مری گفتی توهم زده و هیچی بینمون نیست. اگه واقعا هیچی نیست پس بذار نباشه. یا بیشتر از این یا هیچی. گفت الان نمیتونم صبا. نمیتونم یه حاشیه‌ی جدید درست کنم. واسه دو ماه یه چیز جدیدو شکل بدم. گفتم پس کامل حاشیه‌هاتو حذف کن. اخرش به نتیجه‌ی خاصی نرسیدیم. فقط میدونم اگه زنگ بزنه قرار نیست بدوم برم ببینمش. قرار نیست با فکر کردن بهش ذهنمو اشفته کنم. و مهم‌تر از همه قرار نیست رفتاراش تاثیر خاصی رو من بذاره. در این پروسه کچل کردن اقا هم تاثیر مثبت خودشو میذاره.

پ.ن عنوان از اهنگ باب دیلن

پ.ن2 خداوکیلی اگه با مو قشنگین نرین کچل کنین. اونم وقتی تا ناف ریش و پشم دارین. قشنگ شبیه داعشیا میشین خب.


نشسته کنارم. سرمو گرفته تو آغوشش. موهامو نوازش می‌کنه. عطرش دوباره تمام اتاقو پر می‌کنه. نگاهمون خیره‌اس. من به پاش، اون به کاغذدیواری سورمه‌ای. یه دستش تو موهامه، یه دستش رو شونه‌ام. صدای افتادن قطرات کوچک اشک روی موهام میاد. حس خیسی. آواز میخونم: چرا گریه می‌کنی؟ میگه: چرا مشکی پوشیدی. نمیپرسه. خبر میده از پرسیدنش. صداش گرفته. دیگه دستشو تو موهام حرکت نمی‌ده. موهامو چنگ می‌زنه. فشار ناخناش تو پوست سرم با هر کلمه‌ای که میگه بیشتر میشه: دلت واسه بوی تنم تنگ نشده؟ نمی‌خوای بغلم کنی؟ تو که گفتی بغلم می‌کنی وقتی ببینیم. ببین دقیقا گفتی دیدمت بغلت میکنم. اصلا برام مهم نیست کجا باشیم. خیلی دلم برات تنگ شده. دروغ میگفتی؟ همتون دروغ میگین. گفتم دروغ نمیگم. میگه همتون دروغ میگین. میگم من دروغ نمیگم. میگه دروغ میگین همتون. میگم دروغ نمیگم من. میگه من اذیتت کردم؟ منو می‌بخشی دیگه، نه؟ گفتم یادت نیست جوابتو دادم. یادت نیست برگشتم زل زدم تو چشمات و گفتم ببخشم؟ دستامو گذاشتم دور صورتتو و گفتم چیو؟ یادت نیست حتما. تو یادت می‌ره، منم یادم می‌ره حافظه‌ی درست حسابی نداری. پوست سرم از تیزی ناخناش شکافته میشه. جمجمه‌ام از فشار دستاش له میشه. به مغزم نگاه می‌کنه میگه چرا دوسم نداری؟ نیستم من تو فکرت؟ چرا از سرت خون نمیاد؟ خون بند اومده؟ شونه‌هامو میگیره بلندم می‌کنه. دستشو میگیره روی سرم. نمی‌خواد محتویاتش به کاغذدیواری عزیزش آسیبی بزنه. دهنمو باز میکنم فریاد میکشم. بدون صدا. هدفونشو می‌ذاره آهنگ گوش میده. چشماش چقدر خیسه. صورتش. پیرهنش. آهنگ گوش میده. اتاقو داره آب می‌بره. کاغذدیواری چروک میخوره. دیوارا طبله میکنن. صدای آهنگ از هدفون میاد. در و دیوار از فشار آب ترک برمیدارن و میشکنن. همه جا رو آب میگیره. کف جایی که قبلا اتاق بود نشستیم به هم خیره شدیم. من لبخند میزنم. به تکه‌های شناور مغز نگاه میکنم. لبخند عریض‌تر. دندان نما. خنده. قهقهه. بی‌صدا غرق در آب. مثل یه بچه گوله شده تو بغل من. بدون مو. بدون ابرو. بدون دندون. با چشمای بسته. بدون جنسیت. با استخوان‌های نرم. ورق ورق کتاب پروفورمنس آرت احمد داوود. صفحه‌‌ی اولش رو مثل لباس به تن کردی. جوهر مشکی داره تو آب حل میشه. از تمام شعر کمک کن تا شبح باشم، مه‌آلود وگم‌اندرگم/ کنار سایه‌ی قندیل‌ها، در غار رویایت» فقط یه کلمه رو کاغذ میمونه. شبح.


به همه گفتم حالم خوبه هیچیم نیست خیلی هم خوشحالم. هرقدرم بخوام گریه کنم و نگار باشه که بغلم کنه مهم نیست. این قضیه بین من و خودمه. من باید با کمک خودم فقط تمومش کنم. هیچکس نمیتونه کمکی کنه. از الان به بعد قرار نیست کسی حس درونی منو بدونه. سخته. ولی میتونم. نقطه.


. من می‌دونم دیگه.‌ من مطمئنم. یک دهم اون میزانی که من از نبودش ناراحتم، ناراحت نیست. به علی اگه یه بار فکر کنه به من. انقدر درگیر درس و پروژه و دوستاشه اصن یادش نمیمونه چیا گفتیم به هم. کسی که میشینه لست سین تلگرامشو چک می‌کنه منم. کسی که بوی عطرش که از لای کتابش می‌زنه بیرون اشکشو درمیاره منم نه اون. ناراحت نیستما. فقط یکم دلم میسوزه. همین.»


جمع سه نفره‌ی من و الی و امین که کف کانون ولو شدیم و می‌خندیم و چیپس و ماست موسیر میخوریم و حرفای جدی درمورد روابط و شخصیت من می‌زنیم. اینجا مکان امن منه‌. سه تایی دور هم بشینیم و شعر بگیم و از بودن در کنار هم لذت ببریم :) صنعتی جز لعنتی بودنش این چیزای قشنگم واسه من داره.


یه بار دیگه رو اون مبل داغون کنار هم بشینیم تو خیره شی به من. من سعی کنم نادیده بگیرم گرمای شیرینی که بینمونه‌. با هم نورپردازی کنسرتا رو تحلیل کنیم و از نبود امکانات تو دانشگاه غر بزنیم. تو هی نگام کنی من بگم چیه؟ بگی قشنگی. چیه نگات نکنم؟ من بگم نه تو مثل هربار ناراحت شی و روتو برگردونی. بعد نوبت من میشه که دلتنگیمو رفع کنم. چقدر دلم تنگ شده واسه اون روزا. واسه مأمن دستات که یه هزارتوی پر از قصه بود. واسه سونات مهتاب بتهوون.


خیلی خب. مسئله‌ای که الان پیش اومده اینه که من شنبه دارم میرم آموزش سوال کنم ببینم میشه برم عمران بخونم بعد از چهار ترم یا نه. الان چارتشونو دیدم. من حدودا ۳۵ واحد از درساشونو پاس کردم. ترمودینامیک یک، فیزیک دو، آزمایشگاه فیزیک دو و ریاضی مهندسی اضافه‌تر پاس کردم. محیط دانشکدشون برام آشنا نیست. کسی رو نمی‌شناسم زیاد. نه هم‌ترم نه ترم بالایی. البته از این بابت نگرانی ندارم. راحت آشنا میشم با آدما. سوال اینه آیا میتونم با شرایط جدید کنار بیام و خودمو بالا بکشم؟ استرس دارم. شایدم اصلا آموزش اجازه نده. نمی‌دونم. در کل. فعلا باید مقاومت بخونم.


دستام به همین صورت که ناخناش کوتاه و کوچولوعه و لاک سورمه‌ای زدم حالمو خوب می‌کنه. احتیاجی نیست ناخنا بلند و قرمز باشن. به همین شیوه با دستای کوچولو خوبم. دستمو گرفتم کنار دست مهدی. هر انگشتم یه بند از انگشتاش کوتاه‌تر بود :)) کلا یه سایز کوچیک‌تر از بقیس دستام


ببینید کی ریاضی مهندسیشو خوب داده و از جلسه اومده بیرون. نات مهدی! با اینکه دیروز از دوازده و نیم تا شیش و نیم درس خوندیم و یادش دادم چون روی مباحث تسلط کافی نداشت نتونسته بود بنویسه. خیلی غصه خوردم. من خوب دادم تقریبا. زندگی شیرینه و به دل میشینه. به و به.


خواب بودم تو آکواریوم. خواب و بیدار. کلاس تعطیل شد بچه‌ها اومدن. سر و صدا. جیغ. داد و بیداد. نگار گفت بچه‌ها آروم باشین صبا خوابه. چه نقطه‌ی طلایی‌ای توی رفاقتمون بود.

پ.ن عصر روی صندلی‌های داغ پل نشسته بودیم و تو یه جنگ فیزیکی نگار با زانو کوبید تو سینم. نمی‌دونم کدومو بذارم طلایی‌ترین :))))


از این عکس تخمیا گذاشتم پروفایل تلگرامم. سلفی تباهیده‌ی دست به گردن. آهنگی که داره پخش میشه هم پایتم من از اسف آریاست. لاکم دارم. از این بند عینک جینگولا هم انداختم امروز. قضیه چیه؟

پ.ن گاهی در زندگی باید همینجوری تخمی تخمی رفتار کرد که قدر انسان بودن‌های پر رنج رو دونست. الان از اون بازه‌هاس. ولم کنین.


همونجوری که ضرباهنگ نور سفید - باران سیاه، آهسته منو تو خودش میکشه، دقیقا همونجوری، کم کم بی‌حس از تنم فاصله میگیرم و دیگه تعلقات معنایی ندارن. حتی اینکه بهت بگم زندگیم پوچ و دردناک شده هم مسخره به نظر میاد. می‌ره بالا و دور خودش می‌چرخه.


به کسی که از مرکز مشاوره‌ی دانشگاه در حالی که قرمز شده و زیر لب فحش میده، میاد بیرون لبخند نزنین. چرا که برای یک گاو وحشی حکم پرچم قرمز ت دادن داره.

پ.ن خوشحالم که امروز نگار بود و غرای منو گوش کرد. اگه نبود منفجر شده بودم :(


خب راجع به کتاب امیرعلی ق میخواستم نظرمو بگم. بعد فهمیدم من واقعا صاحب نظر نیستم. فقط میتونم بپرسم آیا تو همه‌ی بازه‌های تاریخی ملت‌ها ابتذال‌پسند بودن یا هر چی دورتر میشیم وضعیت خراب‌تر میشه؟ مثلاً مولانا اون موقع مبتذل بوده؟ یا جامعه‌ی اون زمان به هنر اهمیت می‌داده و احترام میذاشته؟


تمام لحظه‌های طاقت‌فرسای ساعات قبل از امتحان واسه من شیرینه. وقتایی که نشستیم دور هم تو نمازخونه و رو یه سوال افتادیم و هر کی از یه ور فرمولا رو فرباد میزنه. یا وقتایی که تو آکواریوم (سالن مطالعه) ساعت سه تا چهار و نیم که میزان ادرنالین میزنه بالا دور شاهنشین نشستیم (چرا به میز بزرگ سالن مطالعه میگن شاهنشین؟) میخندیم و همو میزنیم. نگار از یه طرف الات جنسی رو میریزه تو فوشا. جانی سرشو میکنه تو بعضی جاهای ما و میگه بچا جونم و دستشویی میکنه رومون و بعد ازمون به سرعت معذرت میخواد. مه‌گل که با حوصله در حال توضیح دادن روند حل سواله و ملیکا که میگه وای من هیچی بلد نیستم. عارفه که با ارامش سوالا رو دوره میکنه. فاطمه که میزان پارگی ناشی از امتحان رو با تعداد واحد درس میسنجه. مثلا واسه آزمایشگاه فیزیک الکتریسیته گفت واقعا درست نیست واسه یه واحد ادم اینجوری جر بخوره. ماجده که باوقار ادای گریه کردن رو درمیاره و من. من که نگاهشون میکنم و لذت میبرم از اینکه باهاشون اشنا شدم و دوستامن. هر کدومشون. با ویژگی‌های اخلاقی عالی و افتضاحشون.

دیروز میان ترم مقاومت داشتیم. من و نسترن و نگین تو نمازخونه بودیم. چهارشنبه عصر بود و ما و کتاب مقاومت و دانشکده‌ی خلوتِ دلگیر. من زار میزدم و با مهدی حرف میزدم. اونا میخندیدن. کمربند مانتوم پیچیده بود. من و نسترن بحث میکردیم که برای به دست اوردن زاویه پیچش باید از سر تا کمر رو بگیریم یا پا تا کمر. زوایای مختلفی به دست میومد به خاطر اختلاف اندازه‌ی پایین تنه و بالا تنم. نگین مه و مات ما رو نگاه میکرد که چطور به این حد رد دادیم. اون موقع که خوابیده بودم و نیم ساعت تا امتحان مونده بود و با صدای نفس کشیدن هم دیگه خندمون میگرفت و غلت میزدیم روی فرش که طی سالها بوی جوراب توی تار و پودش رسوخ کرده.

امروز صبح که نگین اشک ریزان اومد و گفت نمیخوام میان ترمودینامیکو بدم و من جمعش کردم و گفتم بیا فرمولا رو بنویس تو پیوستت.

من واسه این گره خوردنای سر امتحان دلم میره. وقتایی که چارزانو نشستم رو صندلی چپ‌دست سالن اوینی و ماشین حساب و خوردکار و پاک کن و مداد و نوک 0.5 و کارت دانشجویی و پیوست ترمو و برگه‌های سوال و برگه‌های پاسخ‌نامه تو یه دستمه و با دست دیگه‌م سعی میکنم شکلاتمو باز کنم و بذارم دهنم که ضعف نکنم بیفتم. همون وسط برگه‌ی بغل دستیم میفته زیر پام و من با لبخند بهش میدمش :) وقتایی که با دیدن هر سوال اول یه بسم الله میگم بعد یه وات د هک و بعد درگیر شدن با قسمت الف یه سوال 6 نمره‌ای که هفت قسمت داره و همش بر مبنای همون الفه.

از امتحان بیرون اومدن و به مهدی زنگ زدنا و غر زدنا. قربونت برم‌هاش رو شنیدن. میخوام ببینمت‌ها. از دور کیوی ریشوی جذاب رو دیدن.

بوی بهار دانشگاه و گل‌پسرا (یه بوته‌اس که گلاش بوی اسپرم میده به گفته‌ی پسرا. بهش میگن گل پسر)

خلاصه که زمان خوبیه برای زنده بودن و دوست‌داشتن هم‌دیگه و مهربونی کردن و این کلیشه‌ها که زندگی رو قشنگ میکنن :)


دیروز با حجم زیادی از اطلاعات مواجه شدم. دوتا از دوستام بعد از دو سال احساسات بی‌جواب داشتن نسبت به هم، وارد رابطه شدن. دوتا از دوستام که کات کرده بودن برگشتن. یکی از دوستام با یه پسره که دو سال از خودش کوچیکتره رل زده. یکی دیگه از دوستام رفته دفتر دوس‌پسرش خوابیده. حد روابط بچه‌ها رو فهمیدم :) اون یکی دوستم از طرف سپاه مورد بررسی قرار گرفته. کلا دیروز خیلی چیزا فهمیدم. دیگه منو بمباران اطلاعاتی نکنین نامردا. من کشش ندارم.


لحظات واقعی درخششی که تو ذهنمه رو ندارن. سرتو گذاشتی رو پام من داشتم موهاتو ناز میکردم ولی هیچ جرقه‌ای زده نشد. هیچ فیلتر فوق‌العاده‌ای روی رنگای عادی زندگی کشیده نشد و هیچ صدای موسیقی‌ای. البته چرا. صدای سنتور میومد. هرازگاهی که قطع میشد صدا جابه‌جا می‌شدیم مبادا کسی بیاد و ما حواسمون نباشه. 

یا اون موقع که بغلم کردی. من محکم دستامو پیچیدم دور گردنت. هیچ خاصیت کشش سطحی‌ای بین بدنامون به وجود نیومد که نذاره جدا شیم. هیچ زاویه‌ی مناسبی پیدا نشد که تو کمرت درد نگیره و هیچ رنگین کمونی که اول فیلمای دیزنی نشون میده بالای سرمون حلقه نبست. هیچی نبود.

گفتی کی باهام راحت میشی. گفتم هیچ وقت. و شاید اون هیچ وقت واقعی بود. شاید غرق بوسه‌هات شدن نه ولی صورتتو به شوخی هل دادن واقعی بود. حقیقت رابطه‌ی نداشته‌ی ما چیه، نمی‌دونم. اینو می‌دونم که فقط یک ماه دیگه وقت داریم.


دیروز جلسه‌ی اول کلاس گیتار با عری بود. نمیدونم ممد بفهمه چه واکنشی نشون میده. شاید بهتر بود قبل از اینکه با پشمینه پوش و خط مشکی هماهنگ میکردم بهش میگفتم ولی خب اتفاقیه که افتاده. پریروز سر یه موضوع کوچیک واکنش بدی نشون داد. با گذشته‌ای که اتفاق افتاده حق داره به راحتی شک کنه ولی نه در مورد من اخه! تنها چیزی که برام مهمه اینه که خوب جدا شیم. چند سال دیگه که به روزای دانشگاه نگاه میکنه از یه نفر حس خوب بگیره. ترجیحا اون ادم من باشم :) حالا گذشته از اینا باید بگم که خوشحالم دارم یه چیز جدید یاد میگیرم.


.در چنل خویش غریب” وقتی خلق شد که ادمین‌هایی که چنل زدن تا راحت حرف بزنن، بعد از مدتی دوستانی داشته باشن که نتونن جلوی اونا راحت حرف بزنن. به این حالت میگن در چنل خویش غریب”.»

حالا منم به وضعیت در وبلاگ خویش غریب مبتلا شدم.


ساز و کار مغز یه سری انسان‌ها رو نمی‌فهمم. به شدت سعی می‌کنما ولی در مخیله‌ام نمی‌گنجه طرز برخوردی که دارن. مثلا نمی‌فهمم دان وقتی برنامه‌ی بیرون رفتنمون کنسل میشه و طی چهل دیقه‌ی گذشته داشته منو دلداری می‌داده چجوری یهو عصبانی میشه و داد می‌کشه سرم. یا نمی‌فهمم ممد چجوری وقتی می‌دونه ازش ناراحتم استوری اینستا رو سین می‌کنه و می‌ره. یا نمی‌فهمم غریبه‌ها چجوری میتونن اینقدر پررو باشن و تو اتوبوس به پهن‌ترین حالت ممکن بشینن. یا استادای ما چجوری میتونن انقد نفهمن که دانشجو هم انسانه و ربات نیست و ممکنه به مانند تمامی انسان‌های دیگه مشکلاتی براش پیش بیاد و نمیتونه همیشه پرفکت باشه سر درس بادمجونی شما. راستش بعضی وقتا حتی خودم رو هم نمی‌فهمم. اینکه چجوری یه موجود قرمز کوچولوی مهربون که بالای سرش رنگین‌کمون بسته تبدیل به بی‌رحم‌ترین دشمنتون میشه و تا پای مرگ میجنگه.

خلاصه که در دریایی از نفهمیدن‌ها فرو رفته‌ام.


فکر میکنم این نیتی از زندگی و گیر کردن در سیکل معیوب استرس، خودسرزنش‌گری و استرس بیشتر همش ناشی از کم شدن کتاباییه که میخونم. الان دو ماه از سال جدید رفته من به یک دانه از برنامه‌های که داشتم نزدیک نشدم. چرا؟ چون تا نصفه شب دانشگاهم. کلا خروس‌خون میرم از خونه بیرون و بوق سگ برمی‌گردم. در این بین هم دارم وقت تلف می‌کنم رسما.

عنوان پست داره صد سال دیگه امروز رو نشون میده. جسم هممون پودر شده و تعداد قابل توجهیمون داریم تو آتیش جهنم جزغاله میشیم. هر چند که من گریل میشم و شما کربن خالص میشین بیکاز ایم سو اسپشال.


یه بار دیگه آهنگ همه ا پخش میشه. یه بار دیگه من و پویا کنار هم میایم روی صحنه. یه بار دیگه از بین نور کور کننده لبخند رضایتتو میبینم. یه بار دیگه جلوی تشویقا تعظیم میکنیم. یه بار دیگه مث گورخر می‌خندیم و میگیم یه من! یه بار دیگه آی کانتکت. یه بار دیگه بغلای پایین صحنه. یه بار دیگه غصه‌ی شب آخر اجرا می‌خوام. و یک بار دیگه، نیاز دارم که یکی مثل سبحان از بازیم تعریف کنه.


ما شب برگشتیم و دعوامون شد که این چه وضع رفتاره صبا خانم. این همه مگه حرف نزدیم با هم که وقتی خوشحالی یا وقتی عصبانی‌ای آروم باش. چرا آروم نیستی. خلاصه که دعوا شد در حد بزن بزن و آخرش خونین و مالین افتاده بودیم یه گوشه و فکر میکردیم. این پست حاصل فردای اون شبه. الآنم حالم خوب نیست. به هیچکسی هم هیچ ربطی نداره. موضوع فقط خودمم. با خودم حلش کنم دیگه اینجوری دعوا نمیشه.


خب یکی بیاد حالی صبا کنه که مهدی درگیری‌های خیلی بزرگتری از خدافظیتون داره. قرار نیست مث دخترای دبیرستانی استوری بذاره، قرار نیست مث تو پست بذاره و قرار نیست مث خود هشت ماه پیشش غم‌زده بشه.

توام چند هفته‌ی اول اینجوری‌ای. بعدش اشکات بند میان و به زندگی ادامه میدی و این بازه رو به عنوان قشنگ‌ترین و دردناک‌ترین روزای زندگیت تو دانشگاه به یاد میاری. قرار نیست تا ابد به دستاش فک کنی.

یه لطفی هم بکن صبا. فکرای مریض درمورد مثلث زهرماری قبلی نکن. مقایسه‌ای در کار نیست.

پ.ن مردونگی کن و دچار کلیشه‌ی زیر سرم رفتن نشو. هر چقدرم که معده‌ات پاره‌ات کنه.


برای نشون دادن حسن نیتم به خودم (!) اتاقمو تمیز کردم. همین اتفاق توی زندگیم هم خواهد افتاد. ادما حذف میشن، چیزا سر جای خودشون قرار میگیرن و من خوشحال و خسته و بی‌انرژی یه گوشه میشینم و به نظمی که ایجاد کردم نگاه میکنم. وقتشه که همه چی درست شه صبا.


اون موقعا که مهدی سر تئاتر رقص کاغذپاره‌ها تمرین میداد، دور هم حلقه می‌زدیم و دستامونو می‌گرفتیم بالا. بیست دقیقه نیم ساعت همینجوری میموندیم. آخرش از درد داد می‌کشیدیم ولی دستا رو نمیوردیم پایین. وقتی بالاخره میومدن پایین ارامشش قابل توصیف نبود. الان من اون دستم. با این تفاوت که دلم واسه بالا بودن با تو تنگ میشه.


این قضایا به میزان زیادی از من انرژی گرفت. اونقدری که الان حتی حال ندارم بحث کنم. ته همه‌ی حرفا (نه فقط به مهدی بلکه به همه) یه بیخیال عزیزم و رد شدنه. شایدم بهتره اینجوری. حداقل مثل دی و بهمن همه چی افتضاح و داغون نیست. با اتفاقا کنار اومدم. یا حداقل ظاهراً کنار اومدم چون دیشب بدترین خواب ممکن رو دیدم و الان نمی‌دونم چجوری باید با مهدی رفتار کنم. به احتمال زیاد به رفتار خاصی نمی‌انجامه چون قرار نیست تا یه مدت طولانی ببینمش. از شمردن روزا واسه تموم شدن همه چی خسته شدم. مثل یه قطره آب که از شیر با واشر خراب چکه می‌کنه. هی کش میاد ولی نمیفته. وضعیت ما هم همینه. خسته ام به شدت. مهدی چند بار تا حالا پرسیده منو می‌بخشی و من هر بار یه چیزی تو مایه‌های خفه شو چیزی برای بخشیدن نیست جوابشو دادم. بخوایم صادق باشیم این طرز فکر با گذر زمان تغییر می‌کنه. نمی‌خوام که تغییر کنه ولی می‌کنه. ممکنه اصلا ترم بعد که برمی‌گرده دانشگاه واسه اجرا بردن یه نمایش من حتی نتونم ببینمش. بهترم هست. ببینمش که چی بشه. 

از انتخاب دوم بودن بدم میاد. حسین می‌گفت نفر اولو اگه ۱۰۰ تا دوست داشته باشی نفر دومو ۶۰ تا دوست داری. ولی به اون صده نمی‌رسی میگی با همین شصته ادامه میدم. از موقعیت کنونی به معنای واقعی کلمه حالم بهم میخوره و خستم. نمیتونم زودتر تمومش کنم. باید یه عامل خارجی باعث بشه که همه چی تموم شه.

شاید نقطه پایان رو همون خدافظی دوشنبه بذارم. امتحانا هم که یکی نیست درنتیجه نمی‌بینیم همو. ختم جلسه.


از اونجایی که نمی‌خوایم مسمومش کنیم با حرف زدنمون،‌ هیز دد تو آس.

ولی من به شدت نگرانم. اینا حالتای عادیش نیست. معمولا داد نمیزنه سرم. معمولا وقتی میگم خدافظ نمیگه اوکی بای و معمولا شلنگ رو به سمت هیچ انسانی نمیگیره و سر تا پاشو با دستشویی یکی کنه. واقعا نگرانم.


_ مگه من کربن مونوکسیدم که اینجوری بام حرف میزنی؟

+ ها؟

_ میدونی که کربن مونوکسید سمیه و می‌ره تو خون جایگزین اکسیژن و باعث خفگی فرد میشه.

+ اهاااا.

_ یا فرمالدهیدم؟

+ داری همینجوری لیست چیزای سمی رو میگی؟

_ اره

 

پ.ن نمیتونستم گوشیو جواب بدم. مای هندز ور شیکینگ


‌و تو
هر جا و هر کجای جهان که باشی
باز به رویاهای من بازخواهی گشت
تو مرا ربوده
مرا کشته
مرا به خاکستر خواب‌ها نشانده‌ای
هم از این روست که هر شب
تا سپیده‌دم بیدارم
عشق همین است در سرزمین من
من کشنده‌ی خواب‌های خویش را
دوست می‌دارم!
 سیدعلی صالحی

خیلیییی خوب پیش رفت. کاملا الکی استرس داشتم. قبلا مصاحبه‌های شغلی رو توی آشنایی و فرندز دیده بودم واسه همین میدونستم تقریبا باید منتظر چی باشم و خیلییییی خوب جواب دادم :) خلاصه که خوشحالم. هر چند یک ساعت معطل شدم تا نوبتم بشه و به شدت گرم بود و معدم داشت دوباره می‌سوخت ولی خب. خوبه الان. 

پ.ن الان زنگ زدن که فردا واسه مصاحبه‌ی دوم برم :)


وی از معدود انسان‌هایی بود که بین صبا عزیزم، دخترم» و رابطه با تو واسه من سمه»اش اندک فاصله‌ای بود :)))

 

پ.ن این منم. با همه‌ی نوسانات خلقیم. با همه‌ی روان‌پریشیم و همه‌ی خنده‌های وسط زار زدن چون یادم به یه چیز خنده‌دار افتاده. اگه نمیتونی این انسان معمولی رو دوست داشته باشی مشکل از من نیست :)

حرکت نوسانی از هروئین منی تو به سم.

واو سو ماچ این ا یر!


یه مدتی زندگی بدین منوال بود که: 

مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکنم نیست
بعد به این صورت شد که بیچ مود رو روشن کردم و الان اگر یک انسان رو جلوم شرحه شرحه کنین هم ناراحت نمیشم. دریغ از قطره‌ای اشک. عصبانی چرا ولی ناراحت نه. عصبانی بابت اینکه خون پاشیده به لباس و عینکم. و احتمالا با موهای سر مرحوم پاک میکنم لباسو. اینا رو گفتم که بگم اگر فردا واسه یاد دادن ریضمو به بچه‌ها برم دانشگاه فقط محض رضای خداست. نه ناشی از حسی که به اون بچه‌ها دارم.

استاد عزیزم اومد سر جلسه باهام حال و احوال کرد. من می‌خوام برم بوسش کنم هیشکی هم نمیتونه جلومو بگیره. اومد پیشم گفت سلام خانم فلانی صبحت به خیر حالت چطوره؟ سطح امتحان چطوره؟ و من اینجوری بودم :) استاد قربونت برم :). بعد از امتحانم به مه‌گل گفته بود با خانم فلانی بعضی وقتا بیاین پیشم چای بخوریم :)) مااادر.

امتحانشم کامل میشم. بای


دیشب بالاخره بعد از هزاران سال برنامه ریزی ناموفق، تونستیم واسه نیلوفر تولد بگیریم. یک ماه زودتر. با تمام گندکاریا و لو دادنا و همه چی. خوب بود خوش گذشت. رفتیم کافه گیم و کلی بردگیم بازی کردیم. اگه لوس بازیای امیر و غرزدنای الناز بابت برنامه ریزی بد و اکوارد بودن دانیال و اخمو بودن رضا و اشفتگی مهتاب و غم مفرط نگار ناشی از اینکه تولدش نیست رو نادیده بگیریم، میشه گفت بله موفقیت امیز بود و روحمون تازه شد. قبل تولد از نگار پرسیدم مطمئنی مهدی نمیاد دیگه؟ و گفت نه. یه جورایی دوست داشتم میومد میدیدمش ولی خب یکم که گذشت دیدم خدا رو شکر که با این فاجعه‌ای که من به عنوان جمع دوستان دارم اشنا نشده :))

خلاصه که اگه یه دختر با روسری زرد و جورابای قرمز جیغ دیدین که بسته‌ی کادو و دوتا کلاه تولد دستشه و داره تو اتوبوس له میشه، اون من بودم.


دیشب خوابای خوبی دیدم. تو کوچه پس‌کوچه‌های یزد و اردکان داشتیم با هم راه می‌رفتیم و نادیده‌ها رو کشف میکردیم. مثلا می‌رفتیم تو یه قبرستون محلی و برای من برای همشون فاتحه می‌خوندم. با یه خنده‌ی خیلی بزرگ برای سعادتشون دعا میکردم و روحشونو می‌دیدم که دارن ازم تشکر میکنن. یا مثلاً یه جایی رفته بودیم که ممنوع بود و حتی خود مردم اون شهر هم خیلی کم میرفتن. وقتی ما رو اونجا دیدن عصبانی شدن و ما فرار کردیم. یادمه تو خواب فرار کردن از خطر با تو برام لذت‌بخش بود.
بعد صحنه عوض شد. فهمیدم چرا اومدیم اردکان. می‌خواستیم مراسم عروسیمون رو بگیریم. تو حیاط یه خونه‌ی بزرگ قدیمی که حوض و درخت میوه و ایوون داشت. من اتاق بالای یکی از اتاقا داشتم آماده میشدم. لباس عروسم یه پیرهن ساده‌ی ساتن شیری رنگ بود. جزوه‌ی کاربرد برقم رو میز باز بود و من واسه امتحانش هیچی نخونده بودم ولی برام مهم نبود، داشتیم عروسی میکردیم. چراغای کوچولوی رنگی حیاطو تزئین کرده بود. دستمو گرفتی و من لبخند زدم به فکر اینکه از فردا صبح هرروز کنار تو بیدار میشم و تو اونی هستی که حاضر شده دراکولای صبحای زود و خون‌آشام عصرای جمعه رو تحمل کنه.
امروز بر حسب اتفاق با لبخند از خواب بیدار شدم :)

فکر میکردم یک روزهایی سگ سیاه افسردگی کنارم که نه،‌ روی خودم دراز می‌کشد و نمی‌گذارد تکان بخورم. خیره به سقف روی تخت گریه میکردم و به جهان و به خودم بدوبی‌راه میگفتم.

اما نه. سگ سیاه افسردگی نبود. تو بودی. فکر حماقت‌های تو، کسی که دوستش داشتم مرا فلج می‌کرد. روزها و هفته‌ها گریه میکردم که آخر برای چه؟! چه تفکری در ذهن تو باعث افتادن این اتفاقات شد. چطور میشود یک نفر به آن مسائل اهمیت ندهد.

سال‌ها پیش به بلوط گفتم اگر قرار باشد کسی را دیگر دوست نداشته باشی، کلید را میزنی و تق! همه چیز خاموش میشود. آن روز خودم هم به حرفم اعتقاد کامل نداشتم ولی دیروز وقتی با یک بیخیال مهدی» به صبا» گفتنِ ناله مانند یک فرد ترامادول خورده همه چیز خاموش شد، خودم را باور کردم. امروز صبح که از خواب بیدار شدم نه دلتنگی بود نه دوست داشتن نه غم. هنوز کنجکاو طرز تفکر پشت رفتارهایش بودم ولی اهمیتی نداشت. طوفان سهمگین بی‌تفاوتی در راه بود.

درس آخر این رابطه اینکه صبا اولویت اول است. طرف هر چقدر هم مریض باشد هر چقدر هم اوضاع و احوالش رعایت بخواهد، من و خوب بودنم اولویت داریم.

پایان زندگی شما آقای کارگردان در مرکز احساسات مغز من.

نقطه.


اما عجب از دیروز!
از رد شدن تو امتحان رانندگی شروع شد و از پریدن عصبی ابروت گذر کرد و به خوردن فلافل‌ خونگی مامان ختم شد.
صبح رفتم آموزشگاه، اول که با مسئول اونجا دعوام شد سر اینکه چرا به موقع نمیگن مدارک مورد نیاز رو. بعد با افسر دعوام شد سر اینکه بیخودی ردم کرد. بعد با فروشنده‌ی لوازم آرایشی دعوام شد سر اینکه نباید با هرکسی که مشتریشه لاس بزنه (من ینی!) بعد با عکاسی سر تعداد عکسا دعوام شد بعد تو اتوبوس با یه خانم سر هل دادن دعوام شد (خانم هل چرا می‌دادی واقعا؟) بعد با مهدیه و سعیده سر اسون‌تر بودن رشته عمران دعوام شد (که خب واقعا هست. عمران و صنایع تو مهندسی‌ها اسون‌ترن و این ااما به معنی بی‌مصرف بودنشون نیست. کاش رشته‌ی منم آسون بود والا :/ خلاصه که گارد نداشته باشین) بعد با امیر سر اینکه هنوز نمی‌خوام ببینمش و خاک تو سرش و چرا واقعا تولد نگار دعوتم نکرد دعوام شد بعد با استاد سر اینکه نمره بده مشروط نشم دعوام شد بعد با مهدی به قصد کشت دعوا کردیم. آشتی کردیم ولی :) و از اونجا خوبی‌های روز شروع شد. به میزان قابل قبولی رفع دلتنگی کردیم. با پویا کلی خندیدیم. به س بنده خدا یکم گند زدن اونا. با آهنگ بشکن مرا نامجو خوندیم و بچه‌ها رقصیدن :) من نرقصیدم چون که خواهرم حجابت را و اسلام را نهادینه سازیم. از گندایی که رفیقامون زدن گفتیم و وقتی من خواستم برگردم خونه مهدی گفت باهات میام. بعد اتوبوس کولر داشت روحم تازه شد واقعا. رفتم آموزشگاه واسه کلاس اواز م کنم با مدرس. گفت واسه زمینه‌ی کاری تو صداسازی کار کنیم و به شدت خانم جذاب و مهربون و دوست‌داشتنی‌ای بود. بعد با مامان و بابا شیرینی و بستنی خریدیم و عکسای چاپ شده رو گرفتیم و فلافل درست کردیم و گفتیم و خندیدیم و اون روز رو به زیباترین نحو ممکن تموم کردیم :)
امروز که بیدار شدم خوشحال بودم


 طی این یک ماه اخیر که سرگرمی بزرگ بنده یعنی بزرگوار :)) حذف شد، یک سری غذای هیجان‌انگیز و به غایت خوش بو و خوش مزه درست کردم و به استعداد اشپزی خودم پی بردم. امروزم میخوام یه پاستای بدون مرغ و گوشت درست کنم و ببینم زندگی وجترین چگونه است.

ویش می لاک


اما عجب از دیروز!
از رد شدن تو امتحان رانندگی شروع شد و از پریدن عصبی ابروت گذر کرد و به خوردن فلافل‌ خونگی مامان ختم شد.
صبح رفتم آموزشگاه، اول که با مسئول اونجا دعوام شد سر اینکه چرا به موقع نمیگن مدارک مورد نیاز رو. بعد با افسر دعوام شد سر اینکه بیخودی ردم کرد. بعد با فروشنده‌ی لوازم آرایشی دعوام شد سر اینکه نباید با هرکسی که مشتریشه لاس بزنه (من ینی!) بعد با عکاسی سر تعداد عکسا دعوام شد بعد تو اتوبوس با یه خانم سر هل دادن دعوام شد (خانم هل چرا می‌دادی واقعا؟) بعد با م ح ن و س سر اسون‌تر بودن رشته عمران دعوام شد (که خب واقعا هست. عمران و صنایع تو مهندسی‌ها اسون‌ترن و این ااما به معنی بی‌مصرف بودنشون نیست. کاش رشته‌ی منم آسون بود والا :/ خلاصه که گارد نداشته باشین) بعد با ا سر اینکه هنوز نمی‌خوام ببینمش و خاک تو سرش و چرا واقعا تولد نگ دعوتم نکرد دعوام شد بعد با استاد سر اینکه نمره بده مشروط نشم دعوام شد بعد با میم به قصد کشت دعوا کردیم. آشتی کردیم ولی :) و از اونجا خوبی‌های روز شروع شد. به میزان قابل قبولی رفع دلتنگی کردیم. با پو کلی خندیدیم. به ع س‌یِ بنده خدا یکم گند زدن اونا. با آهنگ بشکن مرا نامجو خوندیم و بچه‌ها رقصیدن :) من نرقصیدم چون که خواهرم حجابت را و اسلام را نهادینه سازیم. از گندایی که رفیقامون زدن گفتیم و وقتی من خواستم برگردم خونه میم گفت باهات میام. بعد اتوبوس کولر داشت روحم تازه شد واقعا. رفتم آموزشگاه واسه کلاس اواز م کنم با مدرس. گفت واسه زمینه‌ی کاری تو صداسازی کار کنیم و به شدت خانم جذاب و مهربون و دوست‌داشتنی‌ای بود. بعد با مامان و بابا شیرینی و بستنی خریدیم و عکسای چاپ شده رو گرفتیم و فلافل درست کردیم و گفتیم و خندیدیم و اون روز رو به زیباترین نحو ممکن تموم کردیم :)
امروز که بیدار شدم خوشحال بودم


فکر میکردم یک روزهایی سگ سیاه افسردگی کنارم که نه،‌ روی خودم دراز می‌کشد و نمی‌گذارد تکان بخورم. خیره به سقف روی تخت گریه میکردم و به جهان و به خودم بدوبی‌راه میگفتم.

اما نه. سگ سیاه افسردگی نبود. تو بودی. فکر حماقت‌های تو، کسی که دوستش داشتم مرا فلج می‌کرد. روزها و هفته‌ها گریه میکردم که آخر برای چه؟! چه تفکری در ذهن تو باعث افتادن این اتفاقات شد. چطور میشود یک نفر به آن مسائل اهمیت ندهد.

سال‌ها پیش به بلوط گفتم اگر قرار باشد کسی را دیگر دوست نداشته باشی، کلید را میزنی و تق! همه چیز خاموش میشود. آن روز خودم هم به حرفم اعتقاد کامل نداشتم ولی دیروز وقتی با یک بیخیال میم» به صبا» گفتنِ ناله مانند یک فرد ترامادول خورده همه چیز خاموش شد، خودم را باور کردم. امروز صبح که از خواب بیدار شدم نه دلتنگی بود نه دوست داشتن نه غم. هنوز کنجکاو طرز تفکر پشت رفتارهایش بودم ولی اهمیتی نداشت. طوفان سهمگین بی‌تفاوتی د ور راه بود.

درس آخر این رابطه اینکه صبا اولویت اول است. طرف هر چقدر هم مریض باشد هر چقدر هم اوضاع و احوالش رعایت بخواهد، من و خوب بودنم اولویت داریم.

پایان زندگی شما آقای عزیز در مرکز احساسات مغز من.

نقطه.


کلاس اواز ثبت نام کردی، نمایشنامه میخونی، میای تهران میریم تئاتر میبینیم، باشگاهم برو اصن، کلی سرخودتو شلوغ کن. با شناختی ک من ازت دارم به نسبت سنت به شدت، واقعا میگم صبا ب شدددت فهمیده و محکمی.
آی نو یو کن گت ثرو دیس فاکد اپ فیز او یور لایف گریت
بیب
ای بیلیو این یو
پ.ن من بهترین دوستای دنیا رو دارم یا چی؟

سر کلاس سالیدورک بودم. هوای کلاس گرم و خفه بود. چراغ‌ها خاموش بودند و صدای فن لپ‌تاپ بچه‌ها، صدای مدرس را در خود گم کرده بود. بغل دستم نگار سرش را روی میز گذاشته و خوابیده بود. به پرده‌ی سفید رنگ و نشانگر موس روی آن نگاه می‌کردم. حواسم اما جای دیگری بود. شهر دیگری. ۴۵۰ کیلومتر بالاتر. در یک خانه‌ی کوچک با پنج نفر جمعیت. حواسم پیش صدا و دست‌هایش و دینامیک بدن‌هایمان بود. گوشی زنگ خورد. خودش بود.

 

پ.ن گفت نمایشنامه‌ی محبوبم را پیدا کرده و خریده‌ست. امروز روز قشنگی بود :)


دیشب با هفت نفر از دوستان یک دورهمی خودمانی داشتیم. اگر خستگی ناشی از به تنهایی تمیز کردن یک خانه و سرخ کردن 35 کوکو زیر برق افتاب ساعت سه بعد از ظهر را نادیده بگیریم، بله به من هم بسیار خوش گذشت. اگر گلی مدام حرف‌های آزاردهنده نمی‌زد بهتر بود ولی خب. ما همیشه در بهترین وضعیت ممکن قرار نداریم.


رابطه‌ی کنونیم با مهدی رو اصلا دوست ندارم. کاش یادم باشه که نباید خوب بودن رو به کسی تحمیل کرد. اگر میخواد حالش بد باشه بذار باشه‌. ربطی به من نداره. این چند روز اخیر که دیدمش فهمیدم دیگه حداقل از طرف من، از اون دوست داشتن طوفانی مخرب خبری نیست و صرفا یه رفلکس از گذشتش. درکش میکنم و میفهمم که دلیل رفتاراش چیه ولی علاقه‌ای به ادامه‌ی اینجوری رابطمون به عنوان دوست عادی ندارم. احتمالا همه چیز طی هفته‌ی آتی تموم میشه و وقتی میگم همه چیز یعنی همه فاکینگ چیز.

امروز به طور کلی حالم خوب نبود این دوست عزیز هم تصمیم گرفت با رفتارهای اوکی‌اش» بیشتر گند بزنه توش. از نسل انسان متنفرم خدافظ


اون لحظه که با چشم‌های پر از اشک لبخند دردناکی زد و گفت: صبا تو خیلی تنهایی»، اون لحظه برای من نقطه‌ی آغاز بود. آغاز کنار اومدن با این انفراد.
گفت آدما برات تاریخ انقضا دارن. از یه جایی به بعد سرعت رشدشون نسبت به تو کند میشه یا کامل متوقف میشن و تو ازشون خسته میشی. حق داری ولی انعطاف بیشتری به خرج بده. از هنرش، از حضورش، از عشقی که بهش داری لذت ببر. حرفاش تکراریه ولی میتونی رو چیزای دیگه‌ش حساب باز کنی.

گریه میکرد و می‌گفت میفهممت صبا. خیلی دوسش داری‌. انتظار ندارم بتونی صددرصد گذشته رو پشت سر بذاری ولی سعی خودتو بکن. داری تو دوراهی عقل و احساست نابود میشی. این شک و تردیدها داره تو رو از درون میخوره.

بهم گفت مهارتی دارم که حرفه‌ای‌ترین روانشناس‌ها هم به سختی میتونن ازش استفاده کنن. اینکه سامر می‌تونه پیش من حرف بزنه.

با اینکه عین یک ساعت رو داشتم گریه میکردم الان حالم خوبه :)


واقعا دلم میخواد بعد از صحبت‌هایی که قراره شنبه اتفاق بیفته یه پشتیبان روحی داشته باشم.
کاش میشد چند ساعت دیگه کنارم باشه بعد بره (واسه همیشه؟) نه به خاطر اینکه چیزی بینمون پیش بیادا، نه. فقط واسه وداع پایانی.
ولی خب از اونجایی که خواسته‌های من فقط روی کاغذ برای سامر چایلد مهم بوده و نه در عمل، امیدی به برآورده شدنش نیست.
شاید من توقع زیادی دارم از کسی که دیگه تو زندگیش نیستم. هم؟

یک ماه دووم آوردم. آفرین به من.

فضای خالی دلتنگی داره؟ انگار داره.

خوشحالم و زندگی با وجود تمام به‌گایی‌ها روی خوشش رو داره نشون میده. امتحان و کوییز و تکلیف داره از روم رد میشه ولی خوبم. خوبم. واقعا. درکم از زندگی تغییر کرده یه ذره. رنگا رو سردتر می‌بینم. بوهای خوش به جای لذت‌بخش بودن بینی‌ام رو میسوزونن. در کل حس میکنم که همه دارن ادا درمیارن و کسی خود واقعیش نیست.


استادای این ترم به طرز مشکوکی همگی قند عسلن. مقاومت و کاربرد برق و سیالات و دینامیک ماشین و ترمودینامیک :)
چهار واحد میمونه که استاد اونا رو ندیدم در حقیقت :)))))
اوضاع کلی جهان رو به زواله ولی من در جهت رفاه و روال (اجبار استفاده به علت سجع زیبا) حرکت می‌کنم.


دردناکه که رفیقای قدیمی استوری موفقیت دوستشونو میبینن و چیزی نمیگن و رد میشن و غریبه‌ها بهم افتخار میکنن. برام آرزوی موفقیت میکنن. آدمایی که یه روز تمام دنیای منو شکل میدادن ازشون فقط یه چشم توی استوری اینستا مونده. حتی پست و استوریاشونو میوت کردم. البته این رسم طبیعت و زندگی انسانه. عجیب و دردناکه فقط.

جمعه ۱۷ آبان من برای اولین بار تو محیطی خارج از دانشگاه اجرا رفتم و انقدر بابتش ذوق دارم که هوای اطرافم داره می‌لرزه.
به نظر من که اجرای بدی نبود و راضی بودم. خدا رو شکر روی ریتم آهنگ موندم و جلو و عقب نشد و وقت اضافه نیوردم. دوستامو نشونده بودم دو ردیف اول که هر بار سرمو میارم بالا چهره‌های آشنا ببینم و فکر کنم خوبه خوبه اینجا همون تالار هشت دانشگاهه. نگران نباش. و نگران نشدم :)
یه قسمت‌هایی از نمایشنامه که حس میکردم برای خوانش مشکل داره رو درست کردم و به بیان و ادبیات خودم نزدیکش کردم.
امیدوارم یه روزی برسه که من بیام اینجا بگم سلام، تو تئاتر شهر اجرا کردم و همچنان فروتن و متواضع و افتاده و خاکی و مهربان باشم ^^

جالبه که همون روزی که من داشتم به آخرین پیامم نگاه می‌کردم پی‌ام بده هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟
و جالب‌تر اینکه واقعا برام فرقی نداشت. جالب بود که اون اعتماد به نفسی که قبلا برام جذاب بود الان روی اعصابم بود. فروتن بودن چیزی ازتون کم نمیکنه بچه‌ها.
فروتن و متواضع باشیم.
پیمان پیمان، فروتن باش الاغ.

خدای خوب من،

امشب فهمیدم پرت شدن ته دره خیلی آسونه. کافیه یه کم به چپ متمایل شی تا ببینی تو جاده‌ی اشتباهی هستی و دیگه راه برگشتی نداری و مجبوری تا تهش بری. و فهمیدم یک نماز قضا می‌تونه اون سنگی باشه که می‌ره تو پات و باعث میشه فکر کنی باید مسیر رو عوض کنی. و فهمیدم دعای خیر پدر و مادر مثل یه هاله دور ادمو میگیره و حتی اگه بخواد گندی بزنه هم نمی‌ذاره. امشب خیلی گریه کردم. واسه معصومیت از دست رفته‌ی دوست صمیمیم. واسه بی‌غیرتی عشقش و واسه خودم، که شاید با واسطه توی سقوطش نقش داشتم.

می‌خوام سرمو بذارم زمین و تا صبح بگم غلط کردم، ببخشید ولی به ده بار استغفار بسنده می‌کنم.

نمی‌دونم حالم بده به خاطر همه‌ی اتفاقای بدی که افتاده یا حالم خوبه به خاطر اینکه این جاده‌ای که تاریکه یه ذره برام روشن شده.


من از درامای اون رابطه خسته شدم و تا بلاک کردن و کامل بریدن ازش حدود دو قدم و نیم فاصله دارم. برام مهم نیست که بگه عوض شدی، گفته بودم اینجوری میشه، توام یکی مث بقیه و همه‌ی حرفایی که میزنه. تنها چیزی که برام مهمه اینه که سلامت رابطه‌ی الانم حفظ شه. به علاوه از این حاشیه‌های درگیر کننده خارج شم و این بازیا تموم شه. این انرژی رو میتونستم رو نوشتن متنم بذارم. خلاصه که یا من دارم بزرگ میشم یا که هنوز همون کودک ۱۸ ساله‌ی شیفته مونده‌ام فقط دیگه رمقی برای ادامه ندارم.


دارم به چشمام التماس میکنم که باز بمونن چون دارم از دست میرم کم کم. امروز روز بزرگی بود. تشکیل شده از سیالات و الی و مهدی و دعوا و دعوا و دعوا و دلجویی و توجیه و معادلات و کوئیز و کارگاه و آواز و عکس و فیلم نسبیت خاص و. هنوز تموم نشده. تموم شو لعنتی :))


من از ۷۹ درصد دلسوزی تشکیل شدم ولی نباید سواستفاده کنه. اینکه جوابشو نمیدم نه از سر جلب توجه‌ئه نه مهر طلبی‌. فقط خسته شدم. دیگه نمی‌خوام اهمیت بدم به کسی که حال بدش تو حیطه‌ی وظایف من نیست. اگر بلاک نمی‌کنم یا زنگ نمی‌زنم سر فحش و فضاحت رو بکش بهشون فقط برای اینه که تو عالم در و همسایگی زشته و احترام نون و نمکی که با هم خوردیم رو نگه می‌دارم.

آروم‌ترم و بیشتر میتونم خشمم رو کنترل کنم و اینا علاوه بر تلاش خودم تاثیرات عرفانه.


راستش رو بخوای من همیشه دلم تنگه. فکر میکنم نباید اسم دلتنگی رو بذارم روش. حسرت کلمه‌ی مناسب‌تریه. همیشه حسرت رابطه‌ی نداشته‌امونو می‌خورم. گاهی با منطق و مثل یک زن سی و چند ساله و با لبخند و گاهی مثل یک دختربچه‌ی پنج ساله‌ی لوس که تو شهربازی براش پشمک صورتی نخریدن. اومدی شهربازی دیگه! سوار ترن شدی. اشکالی نداره اگه تمام شهربازی برای تو نباشه دختر کوچولوی من.

می‌خوام یه داستان بگم از کسی که هر روز غرق می‌شد در عدم حضور کسی که دوستش داشت. از یه جایی به بعد دست و پا هم نمی‌زد. فقط اجازه میداد آب ریه‌ها و چشم‌ها و گوش‌هاش رو پر کنه و عضلاتش رو رها می‌کرد و می‌پذیرفت که اون پرتوی نور فقط انعکاس یه آینه‌اس.

شروع این قصه کجا بود، یادم نیست ولی آخرش. حتی هنوز نفهمیدم آخرش رسیده یا نه. اصلا می‌رسه؟ تموم میشه واسم؟

حالم از چس‌ناله کردن بهم میخوره.


خواب دیدم که خیره شدی به چشمام و دستمو گرفتی و یه شیشه‌ی شکسته‌ی تیز برداشتی و کشیدی کف دستم تا خون بیرون زد. دستمو بالا گرفتی که جوشش خون رو همه ببینن و گفتی حالا دیگه تو آزادی. اگه اینجا بمونی انتخاب اشتباه خودته. نگاهت ترسناک بود. میخواستم برم ولی پاهام بسته شده بود. معنی نگاه ترسناکت رو متوجه شدم. شیشه‌ی بریده رو ازت گرفتم و سعی کردم پاهامو قطع کنم (چرا به ذهنم نرسید بندای اسارت رو جدا کنم؟) به استخون رسید و من ناتوان و خونین و ضعیف تو بغلت افتادم.

صبح که بیدار شدم کف دستم و ساق پام خیلی عجیب می‌سوخت.


با احتساب امروز که هنوز شروع نشده برام، چهار روزه دارم گریه میکنم و نمی‌دونم چیکار میشه کرد. با تمام وجود می‌خوایم یه کاری بکنیم ولی ذهنمون خالیه. ما که قراره بمیریم میخوایم باارزش بمیریم. این استیصال داره خفه‌امون می‌کنه.


همه چیز به طرز ناامید کننده‌ای یکسانه. دانشجو نمیدونه چی میخواد و مطالبه‌اش چیه فقط توی یه جو احساسی قرار میگیره و شعار مرگ بر این و اون میده. آخه رئیس دانشگاه بنده خدا چجوری می‌تونه استعفای سران قوا رو واسه تو برآورده کنه. راستشو بخواین بعضی وقتا فک میکنم نکنه حقمونه این همه ظلم. از بس خودمون احمق و بی‌مصرفیم. غم منو گرفته از این جو غیر منطقی حاکم بر تمام انسان‌های دانشگاهم.


مطمئنم که اتفاق بدی افتاده. اتفاقی مثل شناخته شدن، دیده شدن، درک شدن. برام مهمه؟ نه. فقط امیدوارم که تموم شه. این بخش از زندگی برخلاف میلم (یا شایدم دقیقا با میل خودم) بیش از اندازه کش اومده. وقتشه از این برهه‌ی فاکد آپ گذر کنم. با اینکه وابستگیا دست و پامو بستن. باید سنگامو با خودم وا بکنم. می‌خوام یا نمی‌خوام؟ همه چی برام یه بازیه؟ کاش یکی بود از بیرون میزد تو گوشم تا حواسم سر جاش بیاد. گیج و سردرگمم.

مطمئن نیستم.

می‌خوام یه مشت بزنم تو صورتم.


امروز با مریم و مائده پر بود از صحبت‌ها و خنده‌های شیرین دخترانه‌ای که در پی‌اش حس عذاب ناشی از تلف کردن لحظه‌ها نبود‌. پر از آغوش‌ها و بوسه‌های دخترانه‌ی گرم و به دور از تظاهر. پر از لذت مفید بودن برای جامعه‌ی کوچکی که در آن زندگی می‌کنم.


امروز خیلی حالم خوبه. اونقدری که دارم برنامه‌ی قرارهای بین شهری رو میچینم. مطمئنم روز قرار گریه میکنم و به خودم فحش میدم که چرا وقتی خوشحالم برنامه چیدم ولی می‌دونم که به سختیش می‌ارزه. قلبم واسه دیدن الهه تند میزنه. همین طور فاطمه و مهدی. بسیار بسیار خوشحالم. و امیدوارم برنامه‌ها اوکی شه.


اجرای ارکستر متروکه فعلا متوقف شده و منی که از همه بیشتر خواهان لغو شدن این نمایش بودم الان بی‌حس نشستم یه گوشه. زحمت زیادی کشیده شد براش. حیف بود.

دو روزی میشه که مهدی اومده. دیشب صالح و ملی و سجادم بودن. دلم بسیار برای الهه تنگ شده. همزمانی برگشتن بچه‌ها و بازارچه ارتوان باعث شد دلتنگی غریبی رو حس کنم.

کاغذ کادو و نخی که گرفته بودم بی‌استفاده افتادن گوشه‌ی اتاق.

پ.ن همین الان مکالمه‌ی تلفنیم با مهدی تموم شد.


این روزها به شدت دلتنگم. دلتنگ بوی آدم‌ها (چطور بی اینکه یک غول آدم‌خوار به نظر برسم این جمله را بگویم؟) و دلتنگ رنگ‌هایی که از ست کردن لباس‌های بهاره به چشم می‌رسند. بسیار دلتنگ گرمای جمع دوستانه‌مان با محمد و عرفان و نگار و یاسی و جواد و طاها هستم و بسیار دلتنگ خواندن با گیتار عرفان یا پیانوی طاها و بسیار دلتنگ خنده‌های متین.

گذشته از تمام دلبستگی‌ها و دلتنگی‌ها، بیش از هر چیز دستان رنده‌ایَم سوگوار لمس نرمی دستانش است و بازوهایم سوگوار پیچیده شدن به دور تنه‌ی تنومند مهربانش. درخت بزرگوارم.


غم اعتیادآوره. من عاشق میشم چون منتظر غمی هستم که قراره بعدش دهنمو سرویس کنه. من با خانوادم دعوا میکنم چون منتظر حس ناخواسته بودنم، حسی که بهم غم رو تزریق میکنه. درس نمیخونم چون منتظر غم بعد از افتادن و گند زدن هستم. من در انتظار غم نشسته‌ام. همیشه.
و دوست دارم این غم رو با اطرافیانم قسمت کنم واسه همین دوست ندارم تنها باشم.

پاهایم را بغل کرده‌ام. چشم‌هایم را بسته‌ام اما از پشت پلک‌هایم باد را میبینم که با برگ‌های سپیدار بازی می‎‌کند. سپیدار بلند و تنومند و مهربانم. موهایم را در گوش‌هایم چپانده‌ام که صدای نفس کشیدن چشمه را نشنوم اما از پشت طره‌های مو خنده‌های آب را می‌شنوم. اینجا مکان امن من است. من و سپیدار و چشمه. تا ابد. سبزه‌ها از موی من درست شده و برگ‌های سپیدار پیچ در پیچ در پیچ در هم گره خورده. چشمان چشمه، آبی و جان افزاست. دست‌هایم ریشه‌های سپیدار شده و اشک‌هایم دم و بازدم چشمه را تامین می‌کند.


_ عزیزم باید یکم دور بشیم.

+ چقدر؟

_ بی‌نهایت. برو گمشو. فرااار کن فراااااااار.

پ.ن خنده‌دارترین مکالمه‌ی قرن رو با نگارم داشتم دیشب. چه خوبه که هست. می‌گفت بعضی زوجا احتیاج دارن زمان‌هایی رو دور از هم بگذرونن، بعضیا یه هفته، بعضیا یه ماه. واسه من تا آخر عمرمه و دیگه نمی‌خوام صدای نحستو بشنوم‌.


یه وقتایی از یه رابطه کنده میشی و میای بیرون. رابطه‌ی کاری یه جور رابطه عشقی یه جور رابطه دوستی بدتر از همه.
من دیگه فاتحه رو خوندم. فقط نمیدونم چجوری به کسی که یه زمانی از صمیمی‌ترین دوستام بود بگم خدافظ. بگم دغدغه‌هات منو اذیت میکنه. بگم یکم بزرگ شو. آه. آآآآآه. مثل یه دود غلیظ و عمیق از سینه‌ام بیرون میاد.

چند روزه می‌خوام در مورد اولین بوسه‌ام بنویسم. مهدی جون اگه اینجایی و اینو می‌خونی باید ناامیدت کنم. اولین کسی که منو با تمام احساسش بوسید مدیر دبیرستانم بود.

تابستون دوم به سوم دبیرستان بود با فرزانه رفته بودیم شکایت کنیم که چرا از مهشاد و نیکتا جدامون کردن (بله اون موقع هنوز دوست بودیم) پس از دقایق طاقت فرسای صحبت‌های بی‌سروته مشاور مدرسه راضی شدیم که بیخیال شده و عطا را به لقا ببخشیم و به خانه برویم. اینجا بود که مدیر مهربونمون (که مقتدرترین زنیه که میشناسم و با یه اخمش هزاران دانش اموز رو آب میکنه و رسما هزاران سالشه) اومد به من محبت کنه برای اولین بار. اومد جلو بغلم کرد و صورتشو به راست کج کرد که لپمو ببوسه. احتمالا تو اون لحظه دستور مغزم این بوده که صورت! برو به سمت چپ. ام خب وی از فرمان سرپیچی کرد و به سمت راست رفت. تو اون چند صدم ثانیه که لبای غنچه‌ی خانم مدیر با چشمای بسته بهم نزدیک میشد خاطراتم از بچگی تا اون موقع جلوم ظاهر شد. چشمام گشاد شده بودن، لبامو برده بودم تو دهنم، سعی میکردم خودمو بکشم عقب ولی خانم مدیر با همون سرعت ثابت بهم نزدیک میشد و بالاخره لحظه‌ی موعود فرا رسید. فوقع ما وقع.

از اون روز دنیا رو جور دیگه‌ای میبینم. حدس میزنم علت دعوای اخر سالم با دوستام و تنهاییم تو پیش دانشگاهی و اتفاقات ترم اول و دوم و سوم و چهارم و پنجم و حالا ششم همه به نوعی به اون بوسه مربوط میشه.

تلاشی برای خنده‌دار بودن بود؟ نه. حقیقت بود؟ کاملا. حالم خوبه؟ نه. چون فهمیدم تو گرایش مهندسیم به هیچ دردی نمیخورم و به قول نگار نمیشه یک عمر تبعیض جنسیتی رو یه شبه کنار بذاریم و فک کنیم ما میتونیم تو این زمینه ادمای حرقه‌ای بشیم. در کل قرنطینه‌ایم هنوز و زندگی بر وفق مراد نیست.


صبا خانم
صبا خانم
صبا خانم
.
از صدای شما که در گوشم می‌پیچد و ساعت‌هاست که صدایم می‌زند متنفرم. لطفا دهانتان را ببندید. دهانتان توی ذهن من وول می‌خورد، پیچ و تاب می‌خورد، گریه می‌کند، فریاد می‌کشد و توان حرکت را از من ‌می‌گیرد. لطفا خفه شوید.

دارم زیر تکالیف بسیار و ویدئوهای ندیده و کتاب‌های نخوانده و فیلم‌های چشم‌انتظار و دلتنگی برای عالم و آدم له می‌شوم. کیست که مرا از این برزخ تنهایی نجات دهد؟

پ.ن من و نگار تصمیم گرفتیم هر چه سریع‌تر تشکیل خانواده بدیم. از رابطه و پسرهای خنگ و خُنُک و بچه‌بازی‌هایی که حتی خودمون هم درگیرش شدیم خسته‌ایم و به نظرمون وقت پیدا کردن مردی شده که کنارش بشه برنامه ریخت.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها